فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می شکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
آن سفر کرده که صد قافله دل همراه اوست
هر کجا هست خدا به سلامت دارش